خب، نقدهاي خوب دارد از راه ميرسد. زودياك بين فيلمهاي آخر سال دارد جايگاهش را پيدا ميكند. تعداد منتقدهاي علاقهمند به فيلم مهم نيست ( كه البته زياد هم هست ). مهم اين است كه منتقدهاي محبوب من فيلم را دوست دارند. بعد از مانولا دارجيس، حالا نوبت ايمي توبين عزيز است كه زودياك را بهترين فيلم سال انتخاب كند. و اما...
رفتن توي جلد مرغ مقلد
رفیقام رضا ملکی، یک روز حرف خیلی خوبی زد که به نظرم خودش هم قدرش را نمیدانست. از خواب بیدار شده بودیم و ماشینام را تازه شسته بودم و آمده بودیم بیرون که یک دفعه دیدم بابایی، یک سکهای، میخی، کلیدی، چیزی را برداشته و با آن دور تا دور ماشین را خط کشیده. جوری که سفیدی جای زخم، روی رنگ سیاه ماشین توی ذوق میزد. یک کم با بهت و حیرت این منظره را نگاه کردم و هر چه زور زدم، هیچی به فکرم نمیرسید. گفتم: « رضا به نظرت چرا یارو همچین کاری کرده؟ » و رضا در حالی که چشمهایش را میمالید؛ زیر لبی و زورکی درآمد: « چه میدونم. من که جای اون یارو نبودم. » دیدم ای دل غافل؛ اصل نکته همین بوده و چرا من داشتم زور میزدم که سر از کار طرف درآورم؟ هر وقت جای او بودیم، آن وقت... پس از کشف این حقیقت، دوباره حالمان جا آمد و روز خوب و خوشی را شروع کردیم.
بعد یادم افتاد به دیالوگ گریگوری پک در فیلم کشتن مرغ مقلد: « شما هیچ وقت کسی رو نمیشناسین، تا وقتی برین توی جلدش و چند قدمی باهاش راه برین...»
مردن خوب
میخواهم شارژتان کنم با یک خاطره خوب از یک آدم خوب از یک مترجم خوب در یک کتاب خوب. کتاب، گفت و گوی جوزف مکبراید است با هاوارد هاکس، کارگردان بزرگ تاریخ سینما، به ترجمه پرویز دوایی. و آن بخشی که میخواهم برایتان نقل کنم، جایی در اوایل کتاب است. هاکس میخواهد خاطرهای را تعریف کند:
« مرگ افراد را شاهد بودهام. درگیر خیلی کارها بودم، مثل شرکت در مسابقات اتوموبیلرانی و از این قبیل. فیلمساز قصههایی را که شخصا میشناسد، بهتر از سایر قصهها تعریف میکند. یک بار ناظر مرگ کسی بودم که هواپیمایش سقوط کرده بود. رفیقاش هم با او بود. گفت: « احساس غریبی دارم. » کسی به او گفت: « گردنات شکسته. » خیلی بی سر و صدا بود. گفت: « خیلی وقتها فکر کردهام به این که وقتی کار آدم به آخر میرسد، جه جور رفتار میکند. نمیدانم چه جوری تاب میآورم. » رفیقاش پرسید: « خودت تنهایی از پس این قضیه برمیآیی؟ » مرد گفت: « بله. » ماها گذاشتیم و رفتیم و او مرد. این صحنه را یک بار در فیلم "فقط فرشتگان بال دارند" و یک بار دیگر در فیلم "ریولوبو" آوردم. مردنِ خوبی بود. »
آرزوی پرتاب گوجه فرنگی
به نظرم به مقداری از این جشنها در کشورمان احتیاج داریم. از همین جشنهایی که دور و بر دربارهاش میخوانیم. حالا نه این که مثل اسپانیاییها چند گاو وحشی را در خیابانها و میان مردم ول کنیم. اما همین اسپانیا به نظرم یک جشن دیگر دارد که در آن جماعت به سمت همدیگر گوجه فرنگی پرت میکنند. عکسهایش را که در روزنامهها و اینترنت میبینم که جماعت زیر حجم زیاد گوجه فرنگیهای له شده دارند خفه میشوند و باز یک دانه گوجه فرنگی دیگر، محکم میخورد توی صورتشان، کیف میکنم. یا نمیدانم جشنی که جماعت خودشان را میاندازند توی آب، یا...
به هر حال همه میدانیم که تمدن، قرار نیست همه احتیاجاتمان را برآورده کند. که به عنوان یک شهروند، حق و حقوق و امتیازهای دیگری هم داریم. که گاهی وقتها دوست داریم مثل جیمز کاگنی، یک دانه گریپ فروت توی صورت نامزدمان له کنیم. فقط جلوی خودمان را میگیریم. پس بد نیست گاهی وقتها چیز پرت کنیم، ترقهای ول بدهیم، آب بازی کنیم، و این قبیل کارها.
اين جوري است كه منتظر همت مسئولان عزیز میمانیم. باشد که روزی برای چنین جشنی تدارک ببینند. میرویم توی خیابان و خودمان را خالی میکنیم و یک نکته را مطمئن باشید؛ با همين گوجه فرنگي پرت كردن، کلی هم رفیق پیدا میکنیم. خشونت و نفرت واقعي، بيشتر بين آدمهاي مودب و منظم و وظيفهشناس كه زير بار عذاب وجدان، همه زندگيشان را ميگذرانند، اتفاق ميافتد. ( حسين ياغچي كه همين الان اين چند خط را خواند نقل ميكند كه: كدام چيز آزارندهتر و از بن فاصلهاندازتر از نشاندادن اندكي از جديت و حرمتي كه كسي در رفتار با خود دارد و همينكه همان كاري را كنيم كه همه عالم ميكنند، همين كه مثل همه عالم رفتار كنيم، همه عالم با چه آغوش باز با ما «رويارو» ميشود و چه دوستانه! – نيچه، تبارشناسي اخلاق، انتهاي بخش دوم، ترجمه داريوش آشوري. )
چتر نجات
نمی دانم نصفه شبی چرا یاد این شماره پارسال مجله فیلم افتادم که جمله های بامزه فیلم ها را ( بر اساس یک منبع خارجی البته ) با ترجمه خوب سعید خاموش ردیف کرده بود. گفتم اول هفته ای با خواندن چند تا از این جمله ها، حال مان را خوش کنیم: ( مربوط به روزگاري است كه با هوشنگ و نيما مينشستيم دفتر هوشنگ و "سهممان از جاودانگي دنيا را صرف اين ميكرديم كه بخنديم. )
• "خفه شم؟ تا بعد از ازدواج مون حق نداری باهام این طوری حرف بزنی." ( باب هوپ به جین راسل در فیلم پسر رنگ پریده )
• "اگه مطمئن بودم باز نمی شه، برات یه چتر نجات می خریدم!" ( گروچو به چیکو مارکس در فیلم روز مسابقه )
• "یکی از تراژدی های زندگی اینه که آدمایی که جون می دن یک کتک حسابی به شون بزنی، همیشه قلدرتر و گنده ترن!" ( رودی وله در داستان پالم بیچ )
• "ما فوتبال رو ول کردیم و بی خودی چسبیدیم به آموزش و پرورش." ( گروچو مارکس در Horse Feathers )
• - "سال ها از سبک و سیاق زندگی، خجالت می کشیدم."
- "منظورت اینه که روش زندگی ات رو عوض کردی؟"
- "نه، فقط دیگه ازش خجالت نمی کشم." ( می وست و پل کاوانا در رفتن به شهر )
• - "تو که قصد نداری با کسی که دیروز باهاش آشنا شدی، ازدواج کنی؟"
– "ولی عزیزم تنها راه اش همینه. اگه زیادی بشناسی شون، هیچ وقت باهاشون ازدواج نمی کنی." ( رودی وله و مری آستور در داستان پالم بیچ )
و شما خواننده های این روزنوشت، باهوش تر از آن هستید که به خیال تان برسد این حرف ها فقط شوخی اند.
حدس بزن چه کسی برای شام میآید
مدتی پیش با چند تا از رفقا داشتیم توی خیابان میگشتیم و همان بازی همیشگی: « کجا غذا بخوریم؟ » بعد بحث کشید به کل و کل و به شوخی پراندم که: « میدانید که الان چند نفر آرزو دارند شامشان را با من بخورند؟ »، که یکی از رفقا درآمد: « این که اصلا مهم نیست. مهم این است که تو دوست داری شامات را با کی بخوری. »
دیدم این همه زندگی است. حرف رفیقمان، زیر نئونهای شب شهر، تا آخر عمر یادم نمیرود. حداقل امیدوارم که نرود.
موسسه گل آقا
یکی از اصول بنیادین این روزنوشت، از این قرار است که باید خودمان را تحویل بگیریم. به اندازه، و به قدر و حد خودش. بد نیست که کمی آرشیو داشته باشیم، تاریخ داشته باشیم. این چیزها به ما پشت و هویت و منزلت میدهد و بعد از مدتی چوب زیر بغلمان میشود و یکی از نقشههای راه.
چند وقت پیش که رفته بودم موسسه گل آقا، واقع در میدان آرژانتین، این نکته به ذهنام رسید. ساختمان آن جا پر از قفسههایی بود، پر از یادگاریهای کوچک. از هدیهای که یکی از بچهها از راه دور برای گل آقا فرستاده بود تا چکی که در وجه نویسنده کشیده بودند و او به رسم ادب و تعارف و کمک و ابراز ارادت، برگردانده بود و چک مورد نظر را قاب کرده بودند، زده بودند به دیوار. میشد در طبقات موسسه بگردی و یادگارهای دوران انتشار مجله را یکی یکی پیدا کنی. دیدم همین کار ساده، یعنی جمع آوری همین چیزهای خرد و درشت و طبقه بندی و نمایش درستشان، چه وزن و تارخ و اعتباری به نشریه داده است. گذشته به هر حال جزئی از زندگی ما بوده است. میتوانیم حسرتاش را بخوریم یا قاباش کنیم و بزنیم به دیوار، چون قرار نیست شرمنده الانمان باشیم.
عاقلانه
چشمام به این نقل قول از برتراندراسل افتاد؛ آن وقت فهمیدم که وظیفه امروزم، تکرار همین جمله ظاهرا ساده و حتما بیبدیل است: اشکال دنیا در این است که جاهلان مطمئن هستند و دانایان مردد. روزی چند اتفاق اطرافمان میافتد که میتوانیم با ارجاع به همین جمله تفسیرش کنیم؟
ما و سرانجام کار
رابرت ایونز تهیه کننده محبوبام بود. زندگیاش همیشه برایم در هالهای از رمز و راز قرار داشت. بس که فیلم خوب تهیه کرده بود و همیشه از خودم میپرسیدم چطور کسی در یک دوره ده ساله میتواند این قدر فیلم خوب تهیه کند. از بچه رزماری و قصه عشق گرفته تا هرولد و ماد و پدرخوانده و محله چینیها. فقط میدانستم ایونز در دهه 1970 سلطان پارامونت و یکی از قدرتمندترینهای عالم فیلمسازی بوده و این که همسرش، الی مکگرا، ستاره فیلم قصه عشق و یکی از مشهورترین هنرپیشههای زن آن سالها بوده که بعد ترکاش کرد و با استیو مککوئین ازدواج کرد.
این بود تا این که خیلی اتفاقی نسخهای از مستندی درباره زندگی ایوانز به دستام رسید. با نيما ( كه اتفاقا آن روزها حالاش خوب نبود، و طبعا حال من هم ) نشستيم با علاقه تمام به نگاه کردناش و در نیمه اول داستان جزئیات آن سالهای طلایی را دیديم. سالهای صعود ایونز از طبقههای ساختمان بلند کمپانی پارامونت را. این که چطور یکی یکی همه آن فیلمهای محبوبمان را ساخت و چطور موفق و موفقتر شد. اما همین طور که فیلم پیش میرفت، دریافتم که این همه ماجرا نبود. فیلم ( و طبعا داستان زندگی ایونز بزرگ ) جلوی چشمهای گرد شدهام جلو رفت و من ناگهان متوجه شدم که چطور بعد از ساخته شدن محله چینیها، زندگی ایونز در سراشیبی سقوط قرار گرفت. دیدم که چطور پای ایونز به دادگاه باز شد و فیلمهای بعدیاش نفروختند و این که کارش به جایی رسید که در یک درمانگاه، تحت نظر پرستارهای سختگیری قرار گرفت که همه حواسشان به این بود که ایونز رگاش را نزند و گوشه دیوار نیفتد! حیرتانگیز بود. آدمی در آن حد و جایگاه، به چه فلاکتی افتاده بود و در همه این سالها، من داستان باقی زندگیاش را نمیدانستم. در یادداشتهای بعدی چند نکته به درد بخور، خیلی به درد بخوری را که از زبان ایونز در این فیلم شنیدم، برایتان را تعریف میکنم. حالا اما فقط میخواهم یادتان بیاورم که زندگی ما آدمهای سودایی، همیشه به مویی بند است. همیشه ممکن است همه چیزمان را از دست بدهیم. حتی اگر بزرگترین تهیه کننده جهان شدیم، باز در امان نیستیم. خدا عاقبت همهمان را به خیر کند.
* خوش آمد به تازهواردها و اين كه كامنتهاي آخر روزنوشت قبلي از دست نرود. بچههاي نويسنده هم كم كم براي جشنواره فجر امسال آماده شوند.
شما هم بنويسيد (112)...